قطار اتوبوسی نگین سمنان‌مشهد و باقی ماجرا

دورهٔ ۱۳۶ ویرایش و درست‌نویسی
شهریور و مهر۱۳۹۵
شهناز نیک‌فر

آن روز نمی‌دانم چندمین باری بود که دکمهٔ روشن و خاموش تلفن همراهم را روشن کرده بودم! دستم که به‌سمت تلفن رفت، دخترم گفت: «مامان امروز چیزی شده؟! منتظر پیامک یا زنگ کسی هستی؟! چند بار است که تلفنت را دقیقه‌به‌دقیقه روشن می‌کنی و یک نگاهی می‌اندازی و می‌گذاری کنار دستت!»

باورم نمی‌شد! شاید هم نمی‌خواستم قبول کنم که به‌گفتهٔ دخترم، ده بار این کار را انجام داده بودم! خودم را در فضای کلاس می‌دیدم. میز روبه‌رو خانم اسکافی با خنده‌های بامزه‌اش همه را به لبخند وا می‌داشت و خانم قیس، دوست کناردستی‌اش که انگار با تزریق خندهٔ او، او هم به این بیماری خوش‌مزه مبتلا شده بود.

همچنین خانم عابدی که شباهت زیادی با یکی از هم‌کلاسی‌های دوران دانشجویی‌ام در دامغان داشت که اتفاقاً او هم مشهدی بود. با لبخندش، چالهٔ روی گونه‌اش فرو می‌رفت. کناردستی او هم که دختری باوقار و دوست‌داشتنی است و همین طور چهار خانمی که میز بعدی نشسته‌اند. خانم احیایی و سه خانم دیگری که فامیل آن‌ها را فراموش کرده‌ا،م لحظه‌ای از آینه‌های دیدگانم دور نمی‌شوند.

آقای حیدری بزرگوار، با توضیحات تخصصی ویراستاری همهٔ حواسش جمع گروه است با سوتی‌هایی که از بچه‌ها جمع می‌کند و با خنده‌های دوستانه‌اش، دوباره یادآوری می‌کند. سربه‌سرگذاشتن آقای فرزام، تغییر در جمله‌های روی وایت‌برد با موس!

همهٔ این‌ها دقیقه دقیقه وادارم کرده بود که بدون آنکه خودم بخواهم، دست به تلفن ببرم و ساعت را نگاه کنم. چند باری خودم را سرزنش کردم که چرا کلاس نرفتم؟! جسمم را با قطار اتوبوسی نگین سمنان‌مشهد با سرعت زیادی در اندیشه‌ام کش می‌دادم و در فضای دوستانهٔ کلاس جابه‌جا می‌کردم. لحظهٔ ورزش‌های روی وایت‌برد، سینی چای خوش‌رنگ آقای حیدریِ برادر، با لبخندِ میزبان مهربانی که هرآنچه در خانه دارد، برای پذیرایی از مهمانش می‌آورد: چای، بیسکویت، شیرینی… .

این‌ها وادارم می‌کرد دقایقِ بودن در کلاس را حس کنم! آن روز شنبه پنجمین جلسهٔ کلاس ویراستاری را از دست دادم؟!

اما اینک بعد از اتمام آخرین جلسهٔ کلاس، بقیهٔ شنبه‌ها و دوشنبه‌های باقی‌ماندهٔ عمرم را با خاطرات کارگاه ویراستاری چه کنم؟! یاد دوستان میز دست راستم، آقای ابراهیمی و فرزام، خانم گیوه‌چین و ملایی، خانم خرسند و جغتایی برایم بسیار خاطره‌انگیز خواهد بود.

و امروز با پایان‌یافتن این دوره، یاد شعر بچگی‌ام می‌افتم: تو جاده بودیم، خوش بودیم، سوار لاک‌پشت بودیم. این دنده و آن دنده، خسته نباشی راننده… . و من می‌خواهم بگویم که: تو جاده بودم، خوش بودم. سوار قطار نگین سمنان‌مشهد بودم!

 خسته نباشی آقای حیدری

لینک کوتاه:

دیدگاه خود را بنویسید:

16 + = 23