دورهٔ ۱۱۵ ویرایش و درستنویسی
مهر و آبان۱۳۹۴
رقیه پارسا
ادبیات خواندهام. سالهای دور، با علاقه و انگیزه. همیشه بهدنبال افکار آرمانگرایانهام بودهام؛ اما کمتر به نتیجه رسیدهام. تا اینکه دوستی عزیز، ذهنم را خواند و به گروهی پویا و جوان معرفی شدم: گروه ویراستاران. آنهم برای کاری که مدتها ذهنم را درگیر خود ساخته بود: ویرایش و درستنویسی.
دغدغهام برای خودم و آیندهٔ فرزندم پاسداشتن زبان اصیل و کهن ایرانی بوده است، در کنار همهفهمبودن آن و انتقالش به نسل آینده. هجوم فرهنگ های بیگانه و ورود سریع واژهها و اصطلاحها خطری است که زبان مادری و اصیلمان را تهدید میکند. حال من چه کنم؟ چه مسئولیتی دارم؟
این دو انگیزهٔ قوی گامهایم را محکمتر کرد. با شمارهای که در اختیار داشتم، تماس گرفتم و خواستار حضور در کارگاه ویرایش شدم.
روز شروع کلاس، همانند کودکان، شوروحال خاصی داشتم: کمی هیجان همراه با حسی خوب. البته من همیشه حس خوبی به همه دارم. به محل تشکیل کلاس رسیدم. هیچ تصوری از آنجا نداشتم.
برایم جالب بود: فضایی نسبتاً بزرگ که با تعدادی میز و صندلی و کتاب پر شده بود. شکل کلاسهای دانشگاه یا حتی مؤسسههای دیگر را هم نداشت. صمیمی به نظر میرسید.
آشپزخانهای بزرگ و اتاقهایی که درهایشان بسته بود، به چشم میخورد. فضای اصلی با ستونی از وسط جدا شده بود و در دو قسمت آن بهشکل طولی، میزها را به هم چسبانده و صندلیها را چیده بودند. پردهای در مقابلمان بود که بهوسیلهٔ ویدئوپروژکتور مطالب روی آن نمایش داده میشد.
قسمت کنار دیوار که بانوانی در ظاهر یکدست و چادرپوش قرار داشتند، گویا در سکوتی گنگ فرو رفته و مانند سایه نظارهگر بودند! من و سه خانم دیگر و تعدادی از آقایان فضای کنار آشپزخانه را اشغال کرده بودیم. این سمت پویاتر و زندهتر به نظر میرسید.
کلاس با معرفی اعضا و ذکر هدف و انگیزهشان برای شرکت در این دوره شروع شد. استادی شوخطبع و جوان داشتیم که ظاهری موجه و رفتاری متین داشت. چنان به مطالب تسلط داشت که پاسخگوی هر سؤالی بود. برادرشان نیز ما را در کلاس همراهی میکردند: حضور و غیاب و… .
نحوهٔ تدریس جالب بود. هر بیست دقیقه باید به حرکات نرمشی میپرداختیم که موجب نشاط و تفریحمان میشد.
قسمت خوب کلاس، زمانی بود که صدای زنگ تلفن همراه یکی از بچهها بهناگهان بلند میشد و لبخند را بر لبان همه مینشاند و آه از نهاد شخص شاخص متشخص خاطی در میآورد. آخر جریمه میشد! باید شیرینی یا خوراکی دلخواهی تهیه میکرد یا اگر با خنده و شوخی نظم کلاس را بر هم میزد، چند دقیقه ای اجازهٔ صحبتکردن نداشت!
چهل ساعت آموزش به اتمام رسید. با دوستانی آشنا شدم که حکم سرمایه را برایم دارند. هر چند بر کل مطالب تسلط کامل پیدا نکردم، میدانم با گذشت زمان و تمرین بیشتر موفق خواهم شد و نمی گذارم زحمتهای استاد حیدریثانی بینتیجه بماند.
من میتوانم.