Warning: Creating default object from empty value in /home/heydaris23/domains/heydarisani.ir/public_html/wp-content/themes/voice2/include/options/ReduxCore/inc/class.redux_filesystem.php on line 29
مطالبی آموخته‌ام که شاید در دانشگاه و با خواندن کتاب متوجهش نمی‌شدم | سیدحمید حیدری‌ثانی

مطالبی آموخته‌ام که شاید در دانشگاه و با خواندن کتاب متوجهش نمی‌شدم

دورهٔ ۱۱۷ ویرایش و درست‌نویسی
آذر و دی۱۳۹۴
سپیده حسینی

ماه‌ها منتظر چنین کلاسی بودم. روز اول با مادرم آمدم. مانند همیشه می‌خواست بداند دخترش در چه مکانی و با چه استادی قرار است کار کند. شاید آن روز خیلی دل‌چسب نبود و فقط به این فکر می‌کردم که آیا همانی است که در تصورم بود؟! جلسهٔ اول به‌نظرم بسیار تئوری‌وار بود. بله، همان کلاس بود و همان یادگیری‌های باارزش که دنبالش بودم. به‌شدت سخت بود و تمرکز بیش از حد می‌خواست؛ اما ارزش داشت.

بچه‌های کلاس ما از همهٔ قشرهای جامعه بودند: روحانی (همان شیخ خودمان)، دکتر، آذری‌زبان، مهندس، معمار، دانشجوهای حوزهٔ خواهران، استاد دانشگاه (فیزیولژی) و خودم لیسانس ادبیات‌فارسی که یزدی‌ام. ولی خداوکیلی روز اول همه خاموش بودند. هفته‌های بعدی کمی بهتر شدند. کلاس ما در دفتر انتشارات بود که به خیلی مکان‌ها شباهت داشت؛ به‌جز انتشارات! بعضی وقت‌ها استاد ناراحت می‌شدند که چرا هیچ واکنشی انجام نمی‌دهیم؛ اما خود من برخی موقع‌ها حس می‌کردم کسی در کلاس نیست و همه در خواب عمیقی فرو رفته‌اند. البته ناگفته نماند که کلاس، منبع انرژی بود و پنجشنبه و جمعه‌های من پر از حس لذت‌بخش می‌شد. همیشه برای هر کلاس این سؤال به ذهنم می‌آید که نقطهٔ مثبت و مفیدش برای من چه بود؟! بدون اغراق، مطالبی آموخته‌ام که شاید در دانشگاه و با خواندن کتاب متوجهش نمی‌شدم.

کلاس ما تقریباً دوبلکس بود و بسیار خوش‌نقشه! پُر بود از کتاب و کاغذ که یکی از لذت‌های من است. آشپزخانه‌ای داشت بسیار زیبا جادار و مطمئن. اما به‌دور از شوخی، از آن ساختمان‌های قدیمی و پُرحس‌وحال بود. آن درِ قهوه‌ای کوچک، آن راهرو باریک و پله‌های پیچ‌دار و دایره‌ای که دورتادورش اتاق بود. آن سردردهایی که وقت و بی‌وقت شروع می‌شد و قدری تحمل من را برای فهمیدن کلاس بیشتر می‌کرد.

خاطرهٔ بنده و مریم طالبیان عزیز، همان کلوچه‌های کوچک خرمایی‌ بود که طعم بسیار شیرین و جذابی داشت. گروهی که سه هفتهٔ پایانی کلاس با هم دوست شدیم، دخترهای شیرین و سالمی بودند که بیشتر برای سیّدبودنم کلی به من احترام می‌گذاشتند؛ اما متوجه شدند سید نیستم و دعوا شد! یکی از دوستان اصرار عجیبی داشت صدای آقای نوروزی با صدای مجری تلویزیون آقای حسینی‌بای شباهت دارد. دوست دیگری گفت: «آیا استاد حیدری با آقای حیدری فامیل هستند یا نه؟» و روز آخر به جوابش رسید. میز ما شش نفر همان میز استاد حیدری بود و هر حرفی که می‌زدیم، استاد می‌‌شنید و تذکر می‌داد یا بلند می‌گفت و همه می‌شنیدند! اما باز هم می‌گویم که گروه ما بچه‌های ساکت و پُرکاری داشت. از استاد حیدری و برادرشان تکیه‌کلام گرفتم: کلمه‎های بزرگوارید و آقا. باشد که سربه‌راه شوند!

دیگر حرفی نیست و پایان ماجرا چنین شد که آزمونی دادیم و ان‌شاءلله که سربلند شویم!

لینک کوتاه:

دیدگاه خود را بنویسید:

2 + 6 =