دورهٔ ۱۱۵ ویرایش و درستنویسی
مهر و آبان۱۳۹۴
بهار قادری
تابلوی اعلانات دانشکده در هفتهٔ پژوهش، همچون سالهای گذشته پر از اطلاعیههای مختلف بود. سمینار نظریهٔ ریاضیات در اطلاعات، سمینار تفاوت مدل و الگو، کارگاه شیوههای خواندن و…، درانتها نیز کارگاه ویرایش. چند روزی میگذشت که استادم به من مقالههایی داده بود تا پیش از چاپ در نشریه، ویراستاری کنم؛ بنابراین آخرین اطلاعیه را با دقت بیشتری خواندم.
کارگاه ویرایش
برگزارکنندگان: دانشجویان دکتری علم اطلاعات و دانششناسی
زمان: ۲۵اسفند۱۳۹۳، ساعت ۸ صبح تا ۱۲ ظهر
روز و زمان برگزاری کارگاه را در صفحهٔ یادداشتِ تلفنِ همراهم یادداشت کردم و به خودم نهیب زدم: بهار، این کارگاه را فراموش نکن. یادداشتم کارساز بود و در روز برگزاری کارگاه، بهموقع حاضر شدم. وقتی وارد کارگاه شدم، بهجز برگزارکنندگان، تنها شخص حاضر در آنجا بودم. با وجود این، همچون بیشتر کارگاههای دانشکده، پساز نیم ساعت، شمار شرکتکنندگان افزایش یافت و بحثهای اصلی کارگاه شروع شد: «این واژهها موجب چندمعنایی میشوند؛ بهکارگیریِ مورد، مورد دارد؛ خوشحال نیمجدا نوشته میشود و… .» با خود گفتم این دیگر چهجور کارگاهی است. همهچیز آن که نظری است. مگر در کارگاه نباید آموزهها را عملی کار کرد. در پایان، برگزارکنندگان گفتند که آنچه ارائه شد، نتیجهٔ آموختههای چهلساعتهٔ ما در «ویراستاران» است.
از یکی از برگزارکنندگان، دربارهٔ این مؤسسه پرسیدم و آدرسِ تارنما و شمارهٔ تماس آن را گرفتم. همان روز، در دانشکده به تارنمای «ویراستاران» سر زدم. با آموختههای کتابدارانهام کیفیت تارنما را بررسی کردم. طراحی تارنما، دستهبندی موضوعها، راههای ارتباطی با نمایندگان شهرهای مختلف نشان از فکری بود که در طراحی تارنما بهکار رفته بود. با این حال، برخی از محتواهای آن مانند بیشتر تارنماهای ایرانی، بهروزرسانی نشده بود. با تعدادی از استادانم دربارهٔ افراد برجستهٔ ویراستاری و نیز مؤسسه ویراستاران مشورت کردم. فقط یکی از آنها، ویراستاران و مدرس آن آقای باقری را میشناخت و دربارهٔ کیفیت کلاسها توضیحهایی داد. این گفته، همراه با تعریفهایی که از دانشجویان دکتری شنیدم، من را مصمم کرد تا با ویراستاران تماس بگیرم. شمارهٔ نمایندهٔ مشهد را از روی سایت برداشتم.
صبح روز بعد تماس گرفتم. از پشت گوشی صدای آرامی را شنیدم. دربارهٔ زمان برگزاری کلاسهای ویراستاری پرسیدم. صدای آرام گفت که اکنون کلاس ویراستاری نداریم. کلاسی که اطلاعیهٔ آن را در تارنما میبینید، مربوط به شهر تهران است. اکنون در مشهد کلاس زیبانویسی برگزار میشود و توضیحهایی دربارهٔ کلاس زیبانویسی داد. اگر تمایل دارید، مشخصات خود را برای شرکت در این کلاس بدهید. مراودهٔ من با ویراستاران بهاینصورت بود:
من: اگر ممکن است زمان کلاسِ ویراستاری را به من اطلاع دهید. کلاس ویراستاریِ مشهد کِی برگزار میشود؟
ویراستاران: مشخص نیست؛ اما به شما اطلاع خواهیم داد.
من: مدرس آن آقای باقری هستند؟
ویراستاران: خیر، حیدریثانی است.
نگفتنِ آقا برای «حیدریثانی» من را به فکر انداخت که با خود مدرس کلاس صحبت میکنم. کمی خجالت کشیدم. تشکر کردم و خدانگهدار گفتم.
مقالهها را هرطور بود، ویرایش کردم. به نظر خودم، خیلیخوب شده بود. کلاس ویراستاری و شرکت در آن را فراموش کردم؛ تا اینکه چند ماه بعد، از ویراستاران تماس گرفتند.
ویراستاران: سلام، خانم قادری؟
من: بله، بفرمایید.
ویراستاران: از ویراستاران تماس میگیرم. شما پیش از این درخواست کرده بودید که برای شرکت در کارگاه ویراستاری به شما اطلاع دهیم. اگر تمایل دارید، کارگاه ویراستاریِ مشهد، از پنجشنبه، ۲۳مهر۱۳۹۴، بهمدت ده جلسه، پنجشنبهها و جمعهها ساعت ۱۵ تا ۱۹ طی چهار هفته برگزار میشود.
صدا خیلی ضعیف بود و قطعووصل میشد. با خودم گفتم این صدا همان صدای آرام نیست؛ اما شبیهش بود. همان روز نیز عضو شبکهٔ تلگرام ویراستاران شدم.
ظهر پنجشنبه، در کارگاه ویراستاری شرکت کردم. کلاس پُر بود از دخترانِ چادرپوشی که نمیتوانستم چهرهٔ آنها را ببینم. سلام کردم و در گوشهای از میزِ بزرگ مستطیلشکلِ خالیِ کلاس نشستم. در کلاس فقط دو مرد بودند. یکی کتوشلوارپوشیده، با محاسن، عینکی و لبخندی بر لب که به آمدهها خوشامد میگفت. دیگری جوانتر بود؛ پشت کامپیوتر نشسته بود؛ سرش خیلی شلوغ بود و با تعدادی از دختران چادرپوش احاطه شده بود.
شدتِ نور آفتاب در کلاسی که بیشتر شبیه خانه بود، توجهم را به دو پنجرهای جلب کرد که یکی پرده نداشت و دیگری پردهای نیمه داشت. پس از مدتی، بر صندلیهای اطرافم، مردانی نشستند که بهنظر خیلی بزرگتر از من و کاربلد بودند. نمیدانم در چهکاری، اما چهرهشان پُر از اعتمادبهنفس و مهارت بود. با خود گفتم که کاش جایی خالی در آن میزِ بزرگِ مستطیلشکلِ دیگر پیدا میکردم و مانند برخی از دختران چادرپوش، من نیز در صندلیام، پشتبهدیگران، پنهان میشدم. کمی بعد، دو خانم در اطرافم نشستند که لبخندی بر لب داشتند. آنها من را از مردان بزرگ و کاربلد جدا کردند.
در دو جلسهٔ اول، کلاس و درس، بهنظرم سنگین و مبهم بود و پرسشهای مدرس را صداهایی پراکنده و کوتاه پاسخ میدادند؛ اما جلسههای دیگر تفاوت داشت. هنگامی که تصویرها و فیلمهایی با محتوای طنز نمایش داده میشد، همه موضوعی مشترک داشتند که با هم بخندند. بهنظرم کلاس دیگر سنگین نبود. احساس لذت میکردم؛ چراکه نگاههایی که در ابتدا سنگین و بیتفاوت میدیدم، دوستانه و خندان شدند، نگاههایی که به نظر میرسید پس از کلاس نیز همچنان دوستانه بماند.