دورهٔ ۱۳۰ ویرایش و درستنویسی
اردیبهشت و خرداد۱۳۹۵
نیلوفر علوی طبایی
نمیدانست. هنوز شک داشت. از لحظهای که آگهی کارگاه را دیده بود، بارها با خودش کلنجار رفته بود. در نهایت، مانند کسی که فکر میکند: رفتن بهتر از ماندن است، بهتر از توقف. شاید دیگر تکراری نباشد یا زمانی برای تجربهای جدید. نامنویسی کرد. منتظر ماند تا تجرب هٔ جدیدش اضافه شود به انبوهی از تجربههای پیشین، تجربههایی که همیشه خوشایند نبودند. قرار هم نبود که تمامی تجربهها خوشایند و آموزنده باشند. گاهی تکراری بودند، گاهی بیتکرار. این تجربه باید آموزنده میشد و آموزنده نیز شد.
پس از گذشت دو هفته، فضای کلاس دوستانه و بدون خستگی و پرتحرک بود. حرکت روبهجلو، حرکت درجا. حرکت هرگونه که میبود، خوشایند بود. فیزیکی با نرمشهای کلاسی یا ذهنی با طنزهای گفتاری و نوشتاری.
پایان این تجربه زبانش را بند آورده بود. میدانست که این زبان چه میکند با انسانها و حالا فهمیده بود که انسانها چه میکنند با این زبان! زبان بند آمده بود از هجوم تفکر، از هجوم وسواس.
این زبانبندآمدن هم دورهای داشت. دارویی نمیخواست. از آن بندآمدنها بود که در میان جمع، در میان روزمرگیها محو میشد. حال او بیاختیار برای همیشه هنگام خواندن یا نوشتن یک متن، تجربهای قلقلکی داشت، تجربهای در بخشی از ذهن.