دورهٔ ۱۰۸ ویرایش و درستنویسی، در سرخه
مرداد۱۳۹۴
سیدهعاطفه سیادت
بعد از مدتها موفق شدم در یک کارگاه ویراستاری که تأییدشده افراد معتمدم بود، شرکت کنم. با وجود فشردگی زمان کارگاه، ثبتنام کردم.
روز اول با کمی تأخیر رسیدم و بهقول آقای حیدریثانی کلاس را به هم ریختم. لبخند صمیمی و بشاش و سادگی بیان آقای حیدریثانی از همان اول آدم را مجذوب میکرد و برای یادگیری سر ذوق میآورد.
مسئولیتپذیری و تعهد کاری آقای حیدریثانی برایم حیرتانگیز بود. ایشان حاضر نبودند حتی به خواست و رضایت دوستان، از ساعت کلاس کم کنند. تنها به تشکیل زودتر کلاس و بهدنبال آن اتمام زودتر رضایت دادند. این ویژگی ایشان در زمانهای استراحت هم مشهود بود.
تسط کامل بر متن جزوه و بیان روان آقای حیدریثانی کمی از دشواری مطالب میکاست؛ ولی متأسفانه فشردگی کلاس مجال تمرین و تکرار مطلب را از ما میگرفت.
با وجود اینکه تعداد افراد حاضر زیاد نبود، چیلر بیرمق موجود، کلاس کوچک ما را خنک نمیکرد. گرمای هوا در کنار گرمای صمیمیتی که در کلاس برقرار شده بود، بعضی از دوستان را بیتاب میکرد! تنها چاره، استفاده از پنکه بود که شاید با جابهجایی هوا کمی در خنکی مؤثر واقع میشد.
هر روز به آموختههایمان اضافه میشد و بهدنبال آن، کارمان سختتر. این سختی، توأم با لذتی بود که اشتیاق شرکت در کارگاه را روزبهروز افزایش میداد.
فضای کلاس بهصورت مدور طراحی شده بود و میزهایی شبیه به میزهای کنفرانس دورتادور کلاس را پر کرده بودند. در میانه این دایره کشوی اداریی قرار داشت که ارتفاع آن به یک متر و سی میرسید و روی آن دستگاه ویدئوپروژکتور نهاده شده بود. پهنای این کشو بهاندازهای بود که آقای حیدریثانی لپتاپ خودشان را هم روی آن میگذاشتند و به ویدئوپرژکتور متصل میکردند. روز پایانی کارگاه بود و استاد دو ساعت آخر را به کار گروهی اختصاص داده و خواسته بودند با جابهجایی تعدادی از صندلیها به میانهٔ دایره، گروههای سهنفره تشکیل دهیم و تمرینها را حل کنیم.
من روی صندلی گردان استاد نشستم و با دوستان مشغول ویرایش جملهها شدیم. ناگهان صدای مهیب افتادن چیزی، همهمهٔ گرم کلاس را به سکوتی سرد و جستوجوگر تبدیل کرد. روی که برگرداندم، دیدم لپتاپ استاد با صفحه باز، از ارتفاعی که قبلاً عرض کردم، افتاده و ظاهراً حرکت چرخهای متحرک صندلی بنده روی سیمهای سرگردان روی زمین مسبب این اتفاق بوده!
هنوز در بهت اتفاق رخ داده بودیم که آقای حیدریثانی آمدند و در آرامش کامل لپتاپ را از روی زمین برداشتند. در اولین نگاه، بهنظر سالم میرسید. صفحهنمایشش همچنان روشن بود و قاب دور آن از جا در آمده بود.
کم مانده بود قلبم از کار بایستد. بیش از ناراحتی از هزینهٔ احتمالی، ناراحت اطلاعاتی بودم که در صورت آسیبدیدن لپتاپ میتوانست دستنیافتنی و جبراننشدنی باشد و شرمندگی که همیشه با من میماند.
آقای حیدریثانی لپتاپ از کار افتاده را خاموش کردند و مشغول جاانداختن قاب شدند و دوباره با زمزمههای دعای من روشنش کردند. تا بهراهافتادن دوباره آن، همچنان منقلب و نگران بودم؛ ولی خوشبختانه لپتاپ روشن شد و مانند هر روز کار کرد و تا آخر کلاس هم مشکلی نداشت.
هرچه به استاد اصرار کردم که هزینهٔ خسارت احتمالی را که ممکن بود در آینده خود را نشان دهد، از من بگیرند، نپذیرفتند و گفتند: «بایستی لپتاپی جدید برایم بخری!» ایشان مزاح میکردند؛ اما این اتفاق با اینکه به خیر گذشته بود، فشار عصبی زیادی به من وارد کرد و موجب سردرد شدیدم شد و تا مدتی مرا درگیر خودش کرده بود.
ولی خب این دوره هم با تمام داشتهها، سختیها، لذتها و اتفاقهای تلخ و شیرینش گذشت و فقط خاطرهای از خود به جا گذاشت.