دورهٔ ۱۰۸ ویرایش و درستنویسی، در سرخه
مرداد۱۳۹۴
نیلوفر مداح
اولین بار بود که به شهر سرخه میرفتم. هر روز ساعت سه و نیم عصر در گرمای تابستان با دوستانم به کلاس میرفتیم.
روزهای اول فضای کلاس سنگین بود؛ اما زمان زیادی نبرد که صمیمت استادشاگردی حاکم شد. درسمان به آشناسازی واژهٔ ناآشنا رسید. استاد در جواب بچهها میگفت: «احسنت». احسنت واژهٔ بیگانه است؛ اما استاد که میگوید حتماً درست است. زبان فارسی برای انگیزهدادن کلمه دارد؛ اما احسنت برای استاد جا افتاده بود و ما هم قبول کردیم!
روز سوم با بلندشدن صدای گوشی دوستم، استاد شرط گذاشت هرکس گوشیاش بیصدا نباشد، باید شیرینی بدهد. بچهها به در ورودی نرسیده، با عجله قبل از واردشدن به کلاس گوشیهایشان را بیصدا میکردند. برای احتیاط هر چند یک بار به کیفشان سرک میکشیدند تا مطمئن شوند. روز ششم کلاس با همهٔ مراقبتها، صدای زنگ فضای کلاس را پر کرد. همه گوشهایشان را تیز کردند و دنبال صدا میگشتند که دست استاد بهسمت جیبش رفت و لبخند روی لبهایش خشک شد. تا تنور داغ بود، باید شیرینی را میگرفتیم. ساعت استراحت همان روز، شیرینیخوران بود. شیرینیخوران بیشتر شبیه شوریخوران بود! بچهها پفک را شیرینی نمیدانستند. دوستی برای توجیه خرید خودش، نه استاد، گفت: «در ترکیبات پفک نوشته شده کربوهیدرات. کربوهیدرات هم شیرینی است؛ پس شیرینی قبول است»!