سیدحمید حیدریثانی هستم، ویراستار. سال ۱۳۸۸ خبردار شدم قرار است کارگاه ویرایش برگزار شود، آنهم برای نویسندگان و پژوهشگران و خلاصه بزرگان. کی فهمیدم؟ وقتی داشتم از کنار تابلوی اعلانات سازمان برگزارکننده عبور میکردم! دقایقی خیره به اطلاعیه نگاه کردم. خود خودش بود. این همانی بود که میخواستم. آخ جان! ماهها بود درگیر پیادهسازی مجموعهای سخنرانی بودم و میخواستم به کتاب تبدیلشان کنم. اصلاً از آغاز دوران تحصیلات عالیام، وقتی کتابهای دربوداغان درسی را میدیدم، خودم دستبهکار میشدم و اصلاحشان میکردم.
اما تاریخ اطلاعیه پایان مهلت نامنویسی را نشان میداد. ای دل غافل! زمانش رد شده بود. اصلاً این به کنار، من بهنظر مجری کارگاه پژوهشگر نبودم: کتابی ننوشته بودم و دانشجوی ارشد یا دکتری هم نبودم. ولی جاذبۀ آن آگهی که کمکم داشت در زیر آگهیهای جدیدتر رخ پنهان میکرد، آنقدر بود که مرا بکشاند داخل آن ساختمانِ آن مرکز آموزش عالی تا دو طبقه بروم بالا و آن «مسئول مربوطه» را پیدا کنم.
خب مطابق طبیعت درخواستهای اداری، اولین پاسخی که شنیدم، «نه و نمیشود» بود. دلیلش را هم که در بالا نوشتم. اما باز مطابق قواعد اداری، خدا گره از کارم گشود: نشستم و سفرۀ دل گشودم و با «مسئول مربوطه» و همکارانش بگوبخند کردم و رفیقشان شدم. کمی که گذشت، «نه و نمیشود» تبدیل شد به «حالا فلان روز و فلان ساعت بیا فلان جا، ببینیم چه میشود»! ولی تأکید فرمودند حتماً از آن کتاب در دست چاپت (!) یکی دو صفحهای بیاوری. یابسمالله! اگر میآوردم و میفهمیدند کتاب نبوده و پیادهسازی سخنرانی قروقاطی یک بندهخدایی بوده چه؟! ولی چاره چه بود؟
بهقاعدۀ از این ستون تا آن ستون فرج است، دل به دریا زدم و در آن ساعت مقرر در آن روز مقرر به آن مکان مقرر در عالیترین نقطۀ آن سازمان آموزش عالیِ مقرر رفتم و البته مشقبهدست و وجعلنابهلب! آرام و بیسروصدا وارد محفل شدم و در دورترین گوشه خزیدم تا در تیررس نگاه پُرپرسش بزرگان حاضر در کلاس و احیاناً مجریان سختگیر کارگاه نیفتم. مدتی به انتظار جانکاه گذشت تا حضرت استاد عالیمرتبۀ تهراننشین از پروازشان مستقیم به کلاس تشریف بیاورند.
اما استاد که وارد شد، همهچیز باژگونه شد! آن استاد سالخوردهٔ کمرخمیدهٔ عصابهدستِ عینکبهچشمِ مویسپید برای آن بزرگانِ نویسندهٔ پژوهشگرِ عالیمرتبه، نیامد! نه اینکه نیامد، آمد؛ ولی آنی نبود که من برای خودم تصویرش را در ذهنم ساخته بودم. جوان بود، لاغر، کمرش هم صاف صاف بود، تهریشی داشت، عینک نداشت، قیافهاش هم از بشاشبودن، تداعی عادل فردوسیپور را میکرد! خب آن جوّ سنگین مثل ایوان مدائن ترک برداشت و عوضش گلستانی فرحبخش از پس پرده نمایان شد. مدتی از جلسۀ اول کلاس به ناباوری گذشت و بقیهاش به آغاز رفاقت و تمام جلسات شیرین بعد به افتادن در وادی ویرایش.
آخر دورۀ فشرده، من شدم الیور تویست جمع و کاسهام را بردم پیش آن مسئول مربوطه که: «دورۀ تکمیلیاش را بگذارید.» نامه نوشتیم و امضا کردیم. البته بهخلاف الیور، ما به مراد دل رسیدیم و دوباره این استاد برای بحث تکمیلی از تهران به مشهد آمد. آن دم گرم و رفاقت بیآلایش محمدمهدی باقری، مرا بیشتر شیفتۀ ویرایش کرد. خودش همراهیام کرد و پاسخگوی پرسشهای تلفنی بیپایانم شد. برایم کار فرستاد و یاریام رساند و شدم ویراستار و بعد مدرس و بعد سرویراستار و بعد نویسنده و بعد… .
این، قصۀ سومین تولد زندگیام است: ویراستارشدنم. از آذر۱۳۸۸ ویراستاری را آغاز کردهام. هنوز هم ویراستارم و امیدوارم همیشه ویراستار بمانم. ۴۳۶ اثر یا بهتر بگویم پروژه را به سرانجام رساندهام، مدرس دهها کارگاه ویرایش بودهام، دهها مقاله یا یادداشت دربارۀ ویرایش نوشتهام، به سازمانها و افراد مختلف مشورت ویرایشی داده و میدهم، مدیرعامل مؤسسۀ ویراستاران حرفهای خراسان هستم و نمایندۀ ویراستاران حرفهای پارس، نقشۀ ذهنی طراحی میکنم، صفحهآرایم البته برای کتابهایی که خودم ویراستهام و خلاصه اینکه ویراستارم. خوشم به ویراستاربودنم.
و از شما هم ممنونم که اینجا هستید.