نرمش‌های بیست‌دقیقه‌ای به عملیات خواب‌پرانی کمک زیادی می‌کرد!

دورهٔ ۱۱۷ ویرایش و درست‌نویسی
آبان و دی۱۳۹۴
مجید مربایان

مجید مربایان

برای کسی که طول هفته‌اش را با هفت ساعت کاری در روز و چه بسا بیشتر پر می‌کند و در عین حال درگیر پایان‌نامهٔ دانشگاه هم هست، کلاسی چهارساعته در روز جمعه که با رفت‌و‌برگشتش شش ساعت زمان می‌گیرد، بسیار آزاردهنده و به‌اصطلاح عامیانه، حال‌گیری است. اما چه می‌شود کرد وقتی که یک دورهٔ ضمن خدمت برایت حساب می‌کنند و اگر مدرک قبولی‌اش را بگیری، اثر محسوسی هم در حقوقت دارد!

از این که بگذری، می‌رسی به ساعت کلاس. حالا اگر صبح جمعه حوالی ساعت ۱۰ یا ۱۱ بود که هم به خواب صبح جمعه می‌رسیدی و هم چرت بعد از ناهار، کنارآمدن با آن ساده‌تر بود؛ اما چه کنی که درست ساعت ۳ بعدازظهر جمعه باید سر کلاس حاضر شوی و اگر یک ساعتی را هم برای رسیدن به کلاس زمان لازم داشته باشی، باید ساعت ۲ از خانه بیرون بروی. حالا نوبت انتظار در ایستگاه اتوبوس و مترو است. قطعاً سازمان اتوبوس‌رانی و شرکت قطارشهری حساب این را نکرده بودند که شاید انسان طالب علمی (!) ظهر روز جمعه از انتهای بلوار وکیل‌آباد به حوالی چهارراه لشکر برسد. که اگر حساب کرده بودند، نباید برای هرکدامشان (اتوبوس و مترو) ده دقیقه تا یک ربع منتظر بمانی و در بیشتر اوقات، از نیامدنشان ناامید شوی و دل به تاکسی و اندک پول داخل جیبت ببندی.

به کلاس که برسی، تازه اول کلنجاررفتن با موجود دوست‌داشتنی خوابِ ظهر جمعه است؛ آن‌هم وقتی که روی صندلی‌های نرم و گرم و مدیریتی بنشینی و صدای بسیار دل‌انگیز و مهربان استاد را هم بشنوی. این موقع است که باید تمام روش‌های خواب‌پرانی مثل نفس عمیق و مالش چشم و درآوردن کاپشن را به کار ببندی! البته از حق نگذریم، نرمش‌های بیست‌دقیقه‌ای استاد هم به عملیات خواب‌پرانی کمک زیادی می‌کرد. این عملیات که از قضا به‌خاطر نشستن روی صندلی اول کلاس و روبه‌روی استاد، بسیار نفس‌گیر است، ادامه دارد تا زمان سِرو چای و بیسکویت. اینجاست که به نقش پررنگ چای در زندگی پی می‌بری و اینکه این مایع حق زیادی بر گردن ما ایرانی‌ها دارد، تا جایی که شایستهٔ این است که لقب مایع حیات را از آب گرفته و به این نوشیدنی دوست‌داشتنی دهیم.

چای را که بنوشی، زمان اقامهٔ نماز مغرب می‌رسد. در هوای سرد پاییزی چند قدمی که بزنی و به مسجد برسی، دیگر حسابی اجیر شده‌ای. بعد از نماز، دیگر خواب از سرت پریده است و پرانرژی می‌نشینی سر کلاس. اما حالا استاد است که کم‌انرژی است. به فکر فرو می‌روی. به تضادهای موجود در عالم. به اینکه وقتی جوانی و انرژی داری، پول نداری و وقتی پیر می‌شوی، پول داری، اما انرژی مصرف پول را نداری و بسیاری تضادهای دیگر. اما عمیق‌تر که فکر می‌کنی، به این نتیجه می‌رسی که بی‌جهت به تضادهای عالم فکر می‌کنی. به کلاس توجه کن و بیخود در عالم فلسفه غرق نشو. تلاش کن که روز یا ساعت کلاس را عوض کنی؛ اما چه سود که جلسهٔ آخر است و این نتیجه‌ را دیر به دست آورده‌ای و باید برای امتحان آماده شوی، امتحانی که ساعت ۱۰ صبح بود؛ اما یک نفر دیگر زورش چربید و گذاشتش ساعت ۳ بعدازظهر!

لینک کوتاه:

۲ دیدگاه

دیدگاه خود را بنویسید:

9 + 1 =