دورهٔ ۱۱۵ ویرایش و درستنویسی
مهر و آبان۱۳۹۴
فهیمه حبشیزاده
از اوان نوجوانی علاقهٔ بسیاری به نوشتن داشتم. هر کتابی به دستم میرسید، اول شناسنامهاش را بررسی میکردم تا ببینم چهکسی آن را نوشته یا ترجمه کرده است، این فرد چه مشخصاتی دارد، چندساله است و… . اگر بیوگرافی نویسنده یا مترجم در کتاب آمده بود، حتماً آن را بهدقت میخواندم و با خود میگفتم: خدایا، ممکن است روزی نام من هم بهعنوان نویسنده یا مترجم، در شناسنامهٔ کتابی بیاید؟
چند سال گذشت. توانستم وارد دانشگاه شوم و در رشتهٔ زبان و ادبیات انگلیسی مدرک کارشناسی بگیرم. اما بعد با توجه به اوضاع زندگی، در طول سالها بهجز ترجمهٔ پراکندهٔ متون مختلف، آنهم فقط برای دوستان و آشنایان، هیچ بهرهٔ دیگری از این مدرک نبردم. تا اینکه اتفاق مبارکی مسیر زندگی مرا تغییر داد.
نخستین دستاورد آن تغییر ارزشمند، این بود که توانستم به کارهای پراکنده ولی بیانگیزه بهخصوص در زمینهٔ ترجمه سروسامانی بدهم. یکی دو تا از کارها را که آماده بود، به دست ناشر سپردم: یک کتاب منتخب شعر کلاسیک و معاصر و یک کتاب مدیریتی که متن علمی سنگینی داشت.
در جریان نشر دومی، با مشکل بزرگی روبهرو شدم: کارم را به ویراستار سپرده بودند و او برای اینکه مهارتش را نشان دهد، تا توانسته بود «متن را شخم زده بود!» این اصطلاح را خود ناشر به کار میبرد. حتی در معانی کلمات هم دست برده و معادلهای عجیبوغریبی را جانشین کرده بود؛ در حالی که واقعاً متن کتاب به اینهمه تغییر نیاز نداشت. این را افراد صاحبنظری میگفتند که قبلاً کار را بررسی کرده بودند. بگذریم. وقت، نیرو و هزینهٔ زیادی هدر شد تا توانستم متن را تقریباً به شکل اول برگردانم!
آنجا بود که بیشازپیش به اهمیت این کار پی بردم و در صدد برآمدم هرطورشده، کلاس، دوره یا کارگاهی پیدا کنم و حرفهٔ مفید و ارزشمند «ویراستاری» را آموزش ببینم. از هرکسی که حدس میزدم دستی در این کار داشته باشد، پرسیدم.
تا اینکه در نمایشگاه کتاب سال گذشته «غرفهٔ ویراستاران» را دیدم و با آقای محمد حیدری آشنا شدم. ایشان شمارهٔ تلفن همراهم را گرفتند و قرار شد تشکیل کارگاهها را به من اطلاع دهند. گاهی پیامهایی مبنی بر تشکیل کارگاههای گوناگون دریافت میکردم؛ ولی هیچکدام متناسب با وقت و موقعیت من نبود. قریب یک سال گذشت تا اینکه حدود دو ماه پیش پیامی دریافت کردم به این شرح:
آخر هفتهها به کارگاه «ویرایش» بیایید.
از ۲۳مهر…
و در ادامه شمارهٔ تماس داده بود.
بیدرنگ تماس گرفتم و شرایط را پرسیدم. آقای حیدری با خوشرویی و حوصله، تمام پرسشهایم را پاسخ داد. جالب اینکه یادش بود من سال گذشته بههمراه دخترعمویم به «غرفهٔ ویراستاران» رفته بودم. دخترعمویم سال گذشته در کارگاه شرکت کرده بود و آقای حیدری با شناختی که از او داشت، مرا هم به جا آورد. از این توجه و حضور ذهن او خیلی خوشم آمد. اگرچه بهخاطر تشکیل کلاسها در روزهای پنجشنبه و جمعه کمی تردید داشتم؛ ولی با خود گفتم کل ماجرا فقط پنج هفته است. هرچقدر هم سخت باشد، به زحمتش میارزد که واقعاً همین طور هم بود.
کلاس از افراد گوناگونی با رشتههای تحصیلی و حرفههای متفاوت تشکیل شده بود که هرکدام انگیزهای خاص برای شرکت در آن داشتند. این انگیزهها را افراد همان جلسهٔ اول، در پاسخ به پرسش استاد مطرح کردند. او از همه خواست پس از معرفی خود، هدفشان از شرکت در کارگاه ویرایش را بگویند.
در کلاس ما چند طیف کاملاً متفاوت وجود داشت که هرکدام بنا بر معیارها و اعتقاداتشان بخش خاصی را برای نشستن انتخاب کرده بودند! با وجود این، کلاس محیطی گرم و صمیمی و دلنشین داشت. استاد میکوشید طوری برخورد کند که افراد ضمن یادگیری، تفریح هم داشته باشند. همراه با آموزش، با هم شوخی میکردیم، میخندیم و هر بیست دقیقه یک بار همراه با نرمافزار نصبشده در لپتاپ استاد، نرمش میکردیم. مجموع این کارها، لذت یادگیری را برایمان چند برابر میکرد؛ بهطوری که در پایان دوره، با خود گفتیم: «چه حیف که تمام شد!»
به هرحال من، بهنوبهٔ خود، از مدرسِ محترمِ دوره جناب حیدریثانی و برادر بزرگوار ایشان برای همهٔ زحمات و تلاشهایشان سپاسگزارم و امیدوارم در آینده بتوانم با تمرین و بهکارگیری آموختههایم در این دوره، حق مطلب را به جا آورم و دِینم را به زبان و فرهنگ و ادب این سرزمین ادا کنم.